سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 54266
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


1 2 3 4 5 >

سلام بر بابای گلم

خوبی

بابا جونم بالاخره لیسانس و گرفتم در رشته معماری داخلی ... 

خیلی سختی کشیدم.... همراه درس ... کار کردم  وهم درس خوندم.... بابا جونم ... فکرای جدیدی برای آینده ام دارم... دعا کن که بتونم بهش برسم... الان دوباره دنبال کار هستم... که بتونم پول جمع کنم تا بتونم برم یک کشور دیگه درسمو ادامه بدم... بابا دلشوره هایی دارم... 

اولین دلشوره ام مامان هستش.... مامان حالش جا نیست... دلم شورشو می زنه... دیشب باز حالش بد شد... نمی دونم چکار کنم.... خیلی هزینه کردم برای درسم ...برای اینکه بتونم ادامه تحصیل بدم ... 

بابا خودت می دونی که تنها چیزی که بهم آرامش می ده ... درس خوندن هستش.... دیگه نمی خوام به هیچ مردی اعتماد کنم... همشون یک جوری دلمو شکوندن.... خیلی وقتها دل تنگ می شم... کاشکی بودی ... دستاتو می گرفتم ... می بوسیدمت ... دلم برای دستات تنگ شده... کاشکی می شد یک باردیگه بغلت می کردم...می بوسیمت ... بابا خیلی مثل خودتم ... خیلی احساسی هستم... و خیلی دلم میخواد .....

بابای خوبم ... برامون دعا کن... وقتی رفتی ... خیلی چیزها از خونمون رفت... هیچکی جای تو رو پر نمی کنه... 

یادت چقدر دلنگران زندگیم بودی... بازم نگران باش.. چون هنوز من نتونستم .. اونی باشم که می خواهم باشم و هنوز نتونستم کاری بکنم کارستون...

راستی بابایی عینکی شدم... قیافه ام بامزه شده...دختر خوشگلت ...خوشگلتر شده...نکته بینمؤدب

راستی 10 تیر تولدت هستش... امروز 5 تیر هستش .. تولدت پیشاپیش مبارک... به فرشته ها می سپارمت که بوسه هایمو برات بیارن... 


  

سلام

بابایی

امروز 3 بهمن 1392

از یک سال بیشتره که برای بابای عزیزم مطلب ننوشتم... تو این مدت زندگی مثل همیشه برای خودش بازی های مختلف داشت.. چه بچه هایی که بدنیا اومدند .. مثل محمد صدرا .. مبینا .. ضحی ... و چند نفر هم عروسی کردند ... مثل محیا .. شیما ... یاسمن ...  و چند نفر هم به رحمت خدا رفتند ...مثل مسعود ..  بابای سمیرای عزیزم 21 دی ماه فوت کرد که بهتر بگم شهید شد.. اونم مثل من یتیم شد..  و گفت: فاطمه تازه فهمیدم تو چی کشیدی .. و از خدا می خوام که اون چیزی که من کشیدم اون نکشه.. بابا هنوز داداشی با من حرف نمی زنه .. بعد از این همه گشتن یک مشاوره خوب پیدا کردم از 22 مهر ماه امسال دارم پیشش می رم ... همیشه به دنبال یکی بودم که بتونه کمکم کنه .. اخرین ختم یس که گرفتم از تولد امام رضا تا تولد خودم ... سمیه بهم زنگ زد و گفت که یک مشاور خوب پیدا کردم .. شکر خدا زندگی خیلی بهتر شده .. یعنی بیشتر دیدم به زندگی و کار عوض شده و باید بتونم یک حرکت درست برم ... خدا خیرش بده ... حرفهاش خیلی بهم دل گرمی می ده ... خدا کنه داداشی سر عقل بیاد.. و بره مشاوره ... دلم براش تنگ شده

بابا 25 مهر تصادف کردم و پام شکست .. حدود 36 روز پام تو گچ بود ... خیلی بهم سخت گذشت... الان هم هنوز پام درد می کنه... و یکمی لنگ می زنم .. بابا .. بابا دعا کن راه زندگیمو بتونم پیدا کنم... 

بابا تو خیلی دلت می خواست من ازدواج کنم .. خودم هم دوست داشتم بتونم ازدواج کنم و لی خب ... نشد که بشه ... چه می دونم ... حتما حکمتی در کار خدا بوده ... 

داشتن همسر .. و تشکیل خانواده ... قشنگه ... ولی نه بهر قیمتی .. 

بابا دلم یکمی شور می زنه .. می دونی رضایت خدا ازم برام خیلی مهمه .. اینکه خدا ازم راضی باشه ... من سختی های حجاب دارم تحمل می کنم برای رضای خدا ... می دونم که پیش خدا گم نمی شه

شاید از جامعه ترد بشم ولی همیشه حلاوت با خدا بودن برام شیرین تر بوده ... 

دیشب خوابتون دیدم .. خواب قشنگی بود.. صبح حالم خوب بود وقتی بیدار شدم 

اگر بودی می بوسمت و خودمو برات لوس می کردم قشنگترین بابای دنیا .. چه روزهای خوبی بود وقتی نازمو می خریدی و قشنگ ترین لحظه برام اون وقتی بود که ازم خواهش می کردی گریه نکنم چون طاقت اشکهامو نداشتی ... الان برای هیچکی مهم نیست فاطمه خوشحال هست .. یا گریه می کنه ... 


  

سلام آقای سید ... سلام حاجی ...سلام نفس .... 

خوفی بابا جونم،؟ منم خوبم!!

بابا جون امروز عید فطر هستش، صبح با مامان رفتیم مسجد ، تو خیابون فرش انداخته بودند و همه زن ها و مردها کیپ تا کیپ در کنار هم ایستادند و نماز خوندند... خیلی باحال بود... هوا عالی و شور اشتیاق همه برای مزد گرفتن این روز بزرگ ... بابای گل گلابم.. داشتم فکر می کردم چه زود گذشت این 5 سال از نبودت ... بابا در صف آقایون جای شما خیلی خالی بود.. مثل یک گم کرده چشمم دنبال شما می گشت باز یادم می افتاد ... که دنبال چی می گردی . و سرم و به آسمون خدا می کردم و خدا رو شکر می کردم که خدا چقدر مهربونه و تو این مدت چه امتحانات سختی از من ناقابل گرفت ... ماجرای کربلا پارسال که تنها رفتم و روز عرفه کربلا بودم ... و اونجا با حسین آشنا شدم  و حسینی که عاشقش شدم و دوستش داشتم و راحت منو گذاشت   و   رفت ... و دل تنگی هایی که هنوز هم هست ... بابا این سال برات هیچی ننوشتم ... چون واقعا داغون بودم ... و خسته از کارهایی که هیچ وقت تمومی نداره ... بابا از اول ماه مبارک دوباره سر کار رفتم ... تا به حال  تو مغازه کار نکرده بودم ...اگر بودی اصلا نمی زاشتی من این جا کار کنم .... ولی خب بابا خیلی هم بد نیست ... برای خودش هم یک تجربه  است ... کارش خیلی سخت نیست... مشتری هایی خودشو داره ... محیطش شدیدا مردونست ... و برای دختری که تو تربیت کردی خیلی سخت هستش که بخواد این قدر راحت کار کنه با مردها ... بابا تمام سعیم می کنم که همون باشم که تو تربیت کردی و نزارم کسی بهم چپ نگاه کنه و شان دخترت رو پایین بیاره ... همون طوری که دوست داشتی حجابم رعایت می کنم و مواظب حرف زدنم و خندیدنم هستم باز هم لطف خداست و الا من خیلی ضعیف نفس هستم ..

بابا برام دعا کن ...

یک رسمی قدیم باهم داشتم ...

یادت هست ...

روز عید عیدی بهم می دادی ...

بابا جون منو از این تنهایی دربیار ...

دعا کن برام ... 


  

الان 23 روز از خرداد ماه سال 90 می گذره و من اولین یادداشتم و در این سال می زارم

بابای خوبم نه اینکه فراموشت کرده باشم نه ... همیشه به یادت هستم ... 

بابای خوبم هفته پیش عروسی خواهر یکی ازدوستام بود .. پدر اون هم 40 روز بعد از رفتن شما فوت کرده و خواهر اون هم هم  اسم من هستش ... خیلی بهش غبطه خوردم ... از همه لحاظ .. از اینکه برادر بزرگی داره که مثل شیر بالای سرش هست... و اینکه تونست مرد زندگیشو پیدا کنه ... نمی دونم ولی کلی اون روز به حال خودم افسوس خوردم که چه راحت غریب و تنها شدم ... 

بابا 5 شنبه روز پدر هستش ... کادو چی دوست داری بابا خوبم ... بابا اوضاع مالیم این چند وقت خیلی خراب شده .. بدجور دستم خالی شده از اینکه چیزی از مامان بخوام خجالت می کشم ... خیلی برام دعا کن ... امروز روز میلاد امام جواد علیه سلام هستش .. یادت باهم رفتیم کاظمین .. چه خوش گذشت ... من و تو و مامان و داداشی ... یادت یک دختر خوشگل کنار من نشسته بود ... تو اومدی به طرفش و بوسش کردی .. یادت هست... خیلی خوشگل بود فقط 5 سالش بود اسمش مریم بود ... دلم هوای مهربونیاتو کرده ... کاشکی بودی می گفتم ... تو جان منی ... تو نفس منی... ای خدااااااااااااا.

5شنبه ای رفتم شاه عبد العظیم ... قرار بود دوتا جون به هم معرفی کنم اگر خدا خواست باهم ازدواج کنند ... خوش گذشت ..  ولی قسمت نبود ... دختر خانم ، اقا پسر رو نپسندید... خدایی دوست من خیلی از اون سر تر بود ... خلاصه میون داری هم سخته ها... خلاصه خواستیم یک ثوابی به بریم نشد... 

یاعلی


  

این روز ها روزهای شادیست برای امت اسلامی و شیعه چون روز ولایت عهدی امام زمان است

این روزها با هر آهنگی با هر درد و دلی گریه ام می گیرد ... نفسم هم دیگه حوصله من را ندارد ... بعضی وقتها به قلبم غبطه می خوردم که بی هیچ حرفی کار هر روزش راانجام می دهد و هیچ ناله ای از من نمی کند ولی جدیدا چند بار قلبم تیر کشید از دست خودم ... قلبم می دانم که تو هم خسته ای از این روزگار خوش به حال بابا که رفت تا نیست تنهایی منو و مامان را ببنید ...

از خودم بدم می آید که نتونستم هیچ دردی از مامان دوا کنم و فقظ شدم یک غصه روی غصه های دیگه اش ... تو این همه سال کار نتونستم پولی پسنداز کنم ... و تازه بدهی هم بالا اوردم ... هیچی دیگه ارومم نمی کنه... دلم می خواست زندگی عالی برای مادرم بسازم .. ولی حیف که نشد.. تنها کاری که می کنم خودم رو شاد نشون می دم یا حداقل هیچی نمی گم که چه مرگم هست... امروز از تاریکی شب استفاده کردم و تا قبل از اینکه به خونه برسم گریه هامو تو خیابون کردم تا کسی اشکاهامو نبینه ... چقدر تنهایی سخته ...

یا امام زمان تنهایی خیلی سخته و سخت از انکه اوضاع مردم و ملت وچهان رو می بینی ... بابای خوب عالم ... مگر این دختر چقدر طاقت می یاره ... دیگه خسته شدم از اینکه بخوام محبت از کسی گدایی کنم.. خسته شدم از اینکه همه ردم می کنند .. خسته شدم از اینکه چرب زبانی بلند نیستم که کسی را خام کنم .. یا حداقل اهل ارایش نیستم که خود را  همچون حوری بهشتی درست کنم تا همه مجنونم شود.. بابا خوبم این رسمش هست!!!!! دلم برای خواهرانم هم می سوزد .. که گویا تنها و غریب سر خودشون تو کارخودشون کردن و در بر نمی یارن...

من دیگه حوصله این دنیا رو ندارم .. حرفیه ... اصلا من بابامو می خوام ...


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ