من 86 بابای خوبم از دست دادم .
من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم .
من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 54273
کل یادداشتها ها : 38
وقتی اخرهای ماه ذی قعده می شه قلب تندتر می زند، مثل کسی که تمام خاطراتش مثل فیلم دوباره جلوی چشمم می گذرد... تمام لحظاتی که همش چشمم به اهل بیت بود ... دلم به ذی حجه خوش بود ... می گفتم خوب می شی... بابا تمام آخرین لحظات رفتنتو به یادم می یاد ... تمام لحظاتی که بی پدری رو برام تداعی می کنه.. بابا ... دارم داغون می شم ... بی پدری خیلی سخته... بابا چکار کنم... گریه امانم نمی ده... بابا قلبم خیلی تنگ شده ... بی پدری سخته ... بی برادری سخته... خونه بدون مرد خیلی سخته.. خونه بدون مردی بهش بشه اعتماد کرد خیلی سخته... بابا عرفه نزدیکه ... بابا ذی حجه نزدیکه .. عید قربان نزدیک ... حسین روز اول ذی حجه عروسیش هست .. همون روزی که تو رفتی .... دلم کربلا می خواد کاشکی امسال هم می رفتم کربلا تا کمتر درد بی پدری حس می کردم ... چه کنم ... نمی طلبه اون صاحب ...
تو این هفته اینقدر بغض گلومو فشار داد که بارها تا حد خفگی پیش رفتم ، و با سختگی زیاد قورتش دادم و خندیدم و گریه هامو به اخر شب فرستادم و گریه هامو فقط بالشم پاک کرد و هیچکسی دیگر گریه هامو ندید، بابا ، دخترای امروز آرزوشون با دخترای قدیم عوض شده ، رنگ و لعابشون هم عوض شده ، خواسته هاشون هم عوض شده، دخترای قدیم تا به خودشون می آومدن یک بچه تو بغلشون بود و همیشه راضی بودن یا اگر هم نبودن خودشون راضی نشون می دادن تا زندگیشون شیرین کنند ، مردهاشون هم تمام فکر و ذکرشون شادی خانمشون بود ... چه می دونم این چیزی که من از زندگی تو دیدم بابا، حالا دخترهای امروزی البته اینها که من تو دانشگاه می بینم تمام فکر ذکرشون خوش هیکل بودن ارایش کردن و با ناز و عشوه راه رفتم و با طنازی صحبت کردن و دل استاد و پسرها کلاس ببرند و سعی کردن برای اینکه هر روز زیباتر شدن ، بعضی از دختر هم مجبورند مثل مردها کار کنند و برای همه چیزشون تلاش کنند و فکر همه مشکلاتشون خودشون کنند ، و برای اینکه کار از دست ندند و با هزار جور اخلاق با هزار جور داد وبیدا که شاید فقط یک موردش حقشون باشه ، و برای 90 درصد دیگه اش باید سکوت کنند باید به هیچ کس دیگه هم نباید بگه ، بابا تنهایی بعضی وقتها دیوانه کننده می شه برام ، تمام ذوقم اینکه بیام خونه با مامان باشم و اگر به خودم بود دیگه کار نمی کردم و فقط درس می خوندم ولی می دونم که نمی شه و باید هم درس بخونم و هم کار کنم، بابا دلم برای پول تو جیبی گرفتن ازت تنگ شده ، دلم برای بوسه هات تنگ شده دلم برای نوازشت تنگ شده، شاید دخترای امروزی می تونند فکر ازدواج باشند می دونم همشون دلشون می خواد ولی هر چی که جلوتر می رند، انگار ازدواج ازشون دورتر می شه و شاید با حسرت تو خیابون زن و شوهر را نگاه می کنند.. دلشون می خواد ولی انگار ترس از تشکیل دادن زندگی براشون قالب شده ... من هم کمکم باید با ازدواج خداحافظی کنم و اون به دوران جونیم بسپارم ... و ارزوهایی که در نوجوانی داشتم بسپارم ... دلم برای مامان می سوزه ، داداش که همش می ره مسافرت انگار می خواد مارو تنها بزاره و با دوستاش بیشتر خوش می گذره با ما... من هم که صبح می رم شب می یام .. شرکت هم که همش نمایشگاه می زارند ... من دیگه خسته شدم ... دیگه بدنم نمی کشه ... چهارشنبه رفتم دکتر ... کلی بهم ازمایش داد ... تمام سیستم بدنم بهم خورده از بس که این چند وقت استرس داشتم .... خلاصه این هفته خیلی دلم خواست زودتر بیام پیشت ... نفسم هام دیگه خیلی به کندی شده ... دیگه پاهام یاریم نمی کنه ... خدا خیرش بده (میم) تنها سنگ صبوری هست که من دارم و همه جوره سعی می کنه مشکلات من و حل کنه و به قول خودش قند تو دلم اب بشه و دیگه ناراحتیایی منو نبینه و لی من اصلا دلم نمی یاد بهش ناراحتیما بگم و درگیری های کارمو بهش بگم ، مگه چه گناهی کرده که جوره من هم بکشه ... می دونم خودش هم هزار و یک مشکل داره ... بابا یک درخواست ازت دارم امشب بیا به خوابم ... شاید اروم بشم ... یاعلی مدمد
سلام بر بابای خوب خوشگل خودم خوبی مهربونم خوبی خوشی سلامتی ... ما هم خوبی ... همه چی خوب و خوش هست و چیزی که هیچ وقت خوب و خوش نمی شه نبودن با بابای خوبی مثل شماست مهربونم و عزیزم ... تو این یک هفته که گذشت اتفاقات خیلی خوبی برام افتاد و خیلی بهم خوش گذشت و خاطرات خیلی قشنگی برام به جای موند و جای تو خیلی خالی بود ، بابا جون ... هفته پیش من یک کلام به میم گفتم که دلم می خواد شبه جمعه برم مشهد چون مامان با خواهر جون و همسرش می خوان دوشنبه برن مشهد من هم دوست دارم که یک دو روزی با اونها باشم... اون هم روز یکشنبه اومد دمه شرکت برام یک بلیت هواپیما گرفته بود برای شبه جمعه که من هم برم مشهد خیلی خوشحال شده بودم و براش خیلی دعاش کردم و بابا تو هم براش خیلی براش دعا کن اون هم خیلی گرفتار زندگی اذیتش می کنه و من هم شدم براش غوز بالا غوز .. و خیلی اذیتش می کنم و همش بهش فشار می یارم و اون هم بهم هیچی نمی گه... بنده خدا این ماه پول دانشگاهم حساب کرد و واقعا شرمنده کرد منو .. چون واقعا این ترم بهم خیلی فشار اومده بود چون انتقالی گرفتم و پول انتقالی هم شده یک معضلی برام .. به مامان هیچی نگفتم که میم پول دانشگاهم حساب کرده فقط می دونه که پول بلیط مشهد حساب کرده ... چکار کنم ؟ بابایی ... واقعا موندم تو کار خدا... که میم از کجابرای من رسوند و این همه کمک می کنه.. بعبضی وقتها از خدا می خوام که شر منو از سرش کم کنه تا اون بهتر به زندگیش برسه ... چه می دونم که چه حکمتی هست که همه مشکلات منو میم حل می کنه... خدا زندگیش و سرو سامون بده... خلاصه بابایی داشتم برات می گفتم... سره راه که سوارتاکسی بودم داشتم می رفتم فرودگاه ماشینی که سوار بودم تصادف کرد و من صورتم خورد به صندلی جلو ... چیزی نشد بابایی دلشت شور نزه فقط اینکه یکمی لب خون اومد و لبم باد کرد خلاصه قیافه ام دیدنی شده بود .. خلاصه اینقدر راننده ناراحت شده بنده خدا خودشم خیلی خسارت دید ... خلاصه به سلامتی سوار هواپیما شدم خیلی تاخیر نداشت سر ساعت 12 شب رسیدم حرم آقا علی بن موسی رضا ... بابا نمی دونی چه صفایی داشت ... وقتی تو حیات حرم ایستاده بودم ... از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ... فقط ایستاده بودم و به گند و بارگاه حضرت نگاه می کردم و همین طور اشکهای شوقم جاری بود ... دلم می خواست اینقدر لحظات دیر بگذره ... و من بتونم بیشتر استفاده کنم از اینکه پیش مولایم هستم ... بابا همه جا رو اروم اهسته قدم بر م داشتم تا قدم های لحظه لحظه کیف بودن رو حس کنند ... رفتم تو حرم سرم گذاشتم روی دیوار حرم ... انگار ارامش دنیا رو بهم داده بودن مثل اینکه تو اغوش حضرت بودم و دست نوازش حس می کردم و چه لذتی داشت ... نفس ها موعمیق می کشیم تا ریه هام پر بشه از هوای حرم ... بابایی خیلی بهم خوش گذشت ... خیلی دلم گرفته بود از همه چی از کارهای داداشی ... از اینکه با من هم سفر نشه ... گفت نمی یاد ... دلم شکسته بود ولی خدا شاهده حتی یک ذره هم دلم نمی خواد براش اتفاق بدی بیفته ... تا ساعت 5 و 34 دقیقه تو حرم بودم و حدود 6 وخورده ای رسیدم به جایی که مامان بود ، اولش قرار بود تا روز شنبه اونجا بمونیم ولی صاحب خونه گفته بود که من می خوام بیام ...ما هم وسائلمون جمع کردیم و راه بیفتیم تهران و مشهد من تموم شد با اینکه دلم نمی خواست برگردم ... از اقا تشکر کردم که همین چند ساعت اجازه داد که از عمرمو پیش بگذرونم و این حداقل این چند ساعت از عمرم برام خیلی قشنگ رقم زد... سره راه از جاده شمال رد شدیم ... خیلی قشنگ بود ... و خیلی با صفا ... همون جوری که تو دوست د اشتی ... شب رفتیم ناهار خوران خوابیدیم چادر زدیم کنار امام زاده ای تو روستای زیارت بود ... وای این قدر هوا خوب بود ... خلاصه ناهار هم رفتیم پارک جنگلی نور ... اینقدر با صفا بود ... نون یک عکس های قشنگی از من انداخت .. یک جایی من روی یک تنه درخت نشستم ... وای بابایی خیلی خوب بود شوهر نون خیلی سعی کرد که به من خوش بگذره ... می گفت همه این جاها رو برای من می خواد بره ... می دونست که من خیلی از باغ و جنگ خوشم می یاد... شنبه ساعت 9 شب رسیدیم خونه... خب بابایی این همه از سفر من .. راستی یادت که نرفته ... چهار شنبه تولد منه... 14 مهر ... یادت هست که چند ساله می شم ... خلاصه من از هر کی توقع نداشته باشم از تو توقع دارم اون د فعه هم که رفتم مشهد 5 روز دیگش تولد تو بود و این دفعه هم که رفتم مشهد 5 روزه دیگش تولد من بود ... خیلی جالبه مگه نه... بابا من از دعای خیرت فراموش نکنی ها دوست دارم یاعلی
سلام بر بابای خوب و خوشگل و جیگری که محبت و عشق ورزیدن ازش یاد گرفتم و یاد گرفتم که همه می تونن عاشق باشند و مرد هم می تونه گریه کنه و عاشقانه برای عشقش گریه کنه و در فراقش بسوزه ... بابا ، روزهای سال دارن می گذره .. 6 ماه از سال گذشت و داریم به ماه مهر نزدیک می شیم به ماه تولدم که تو همیشه با ذوق برام کیک تولد می گرفتی و همیشه عشق من این بود که دستم رو دوره گردنت بندازم و باهم عکس بندازیم مثل این دخترای لوس ... عشق من این بود که خودمو وبرات لوس کنم و تو هم با اینکه می دونستی با کمال محبت منو تو بغلت می گرفتی ... همیشه از اینکه موهامو روی شونه هات بریزم و صورتمو به صورت بچسبونم کیف می کردم ... بابا اونی که خیلی شبیه تو بود هم 27 ماه مبارک زنگ زد و گفت عقد کرده... از یک طرف که خوشحال شدم چون اون خوشحال بود و از طرفه دیگه که مال نیست گریه ام گرفت و خودش هم فهمید... ولی خب نشد ... ولی بروش نیاوردم و خیلی براش دعای خیر کردم ... حالا برام شده یک برادر خوبی که مثل یک خاطر تو زندگیم اومد و رفت ... باباهمه چی خوبه... امتحانای دانشگاه رو دادم ... ان شاالله 3و 4 مهر انتخاب واحد می کنم و قرار که 6 و 5 مهر هم بریم مشهد ان شاالله .. ولی نمی دونم خیلی دلم نیست... یک جور دیگه دلم می خواست می رفتیم ... باشه هیچی نمی گم ... می زارم که تقدیر هر کاری دوست داره بکنه .. و من راضیم به رضای خدا مهربون ... بابا قشنگی رو دارم می بینم ... و خدا تو ماه رحمتش به من نعمتی بسیار زیبا داد و رحمتشو شامل حالم کرد ... دعا کن برام... می دونم همه چی عاریه ای هستش و حتی این نعمت من هم همیشگی نیست ولی دعا کن قدرشو بدونم و حق شکر نعمتش به خوبی به جا بیاورم و به وسیله این نعمت بتونم خدا رو بهتر بشناسم و راههای رسیدن به خدا رو بهتر طی کنم ... خدا یا شکرت.. بابا همه الان خوابیدن و من فقط بیدارم ... دعا کن هیچ وقت توخواب غفلت نباشم ... چشمم و درکم برای فهمیدن حقیقت باز باشه بابا دوست دارم برامون دعا کن یاعلی مدد
سلام بر بابایی که جاش کنار سفره سحری و افطای ما خیلی خیلی خیلی خالی ایست. و دلم لک زده برای دعای های سحری که می خوند و عشقانه مناجات می کرد بابایی جمعه هایی که می یان و می رند چقدر سریع و هیچ کس قدر این جمعه رو نمی دونه و هیچ کس قدر این دقایق رو نمی دونه .. وبدتر از همه کسی است که قدر ماه رمضون ندونه ... این ماه رمضون رو من همش به خسران گذروندم... بابا من حامی یک پسر شدم که سه سالشه اسمش ابولفضل هستش باباش مریضه ، مسوول کمیته امداد می گفت خودش هم شیطون هستش می دونی متولد چه ماهی هستش همون ماهی که تو بدنیا اومد 9 تیر و شما 10 تیر بودی من ازچشماش خوشم ماومد از معصومیت که در صورتش داشت خوشم اومد ، بابا من هفته پیش یک کاری کردم دلم نمی خواهد غیر خدا کسی دیگه بدونه و با خودم به گور ببندم دعا کن که بخیر بگذره خودت که می دونی من فقط می خوام امام زمان از من راضی باشه و روز قیامت بتونم تو صورت خانم فاطمه الزهرا نگاه کنم و خانم روشو از من برنگردونه و تو از من راضی باشی بابا حلالم کن ، بابا این ماه رمضون 16 روز گذشت با خیلی اتفاقات مختلف. بابا می گن دعای پدر بعد از مرگشون هم برای ادم مستجاب هستش بابا دعا کن برای دختر دردانه ات که قلبش اروم نداره قلبی که داره از جا کنده می شه و دنبال یک نفس حق است تا دلش رو اروم کنه ..... بابا هیچی بزار این بار حرفمو تو دلم نگه دارم و نگم که چه می گذره بابا دیشب دوستت با خانمش و پسرش اومدند غرفه و بهم سر زدند خیلی خوش گذشت بعدشم رفتیم افطاری خوردیم تو نمایشگاه خیلی ساده بود ولی همین که روی چمن ها نشسته بودیم و باهم افطار کردیم خیلی خوش گذشت وقتی از شون جدا می شدم یک جورایی بغضم گرفت که چقدر دلم می خواست من هم یکی داشتم باهاش به آرامش می رسیدم .... بابا دیشب مریم دوستم زنگ زد خیلی دلش گرفته بود و از کسی که باهاش عقد کرده بود ناراضی بود و به من می گفت برو خدا رو شکر کن که تو موقعیت من نیستی ... می دونی به جایی رسدیم که من هیچی نمی دونم و خیلی چیزها دست من نیست بابا دوست دارم شبهای احیا نزدیکه شبهای عاشقی شبها مهربانی شبهای وصال یاد اخرین شب های احیایی که با هام رفتیم مشهد یا امام رضا