سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 53252
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


سلام بر بابای خوب و مهربونم که از هر وقت دیگه نبودنش بیشتر حس می کنم

بابا با نفیسه 2 آذر رفتیم کربلا و روز و شب عرفه حرم آقا امام حسین بودیم عجب صفایی داشت جات خیلی خالی بود خیلی یادت کردم و هر جا که می رفتم اسمتو می یاوردم
 چهار شنبه 11 آذر ساعت 9 رسیدیم خونه
بابا می خوام برات درد دل کنم بد جور دلم گرفته این گار عالم روی سرم خراب شده، بابا مگر قرار نبود امام زمان پدرم باشه
، پس چرا فکر دختر ش نیست ، چقدر تو حرم حضرت عباس ازش خواستم برام عمویی کنه

اینها هیچ کدوم منو قابل نمی دونن

بابا یادت چقدر دلت شور منو میزد ، یادت چقدر هر وقت منو سوار اتوبوس اراک می کردی پشت ماشین برام گریه می کردی

بابا دارم دق می کنم از تنهایی ، هیچ کس نمی خواد یارم باشه ، هر کسی یک طوری منو تنها می زاره

قبل کربلا یک آقا اومد خواستگاریم ، دومین بارش بود ، شاید یک مورد کامل نبود ولی من نخواستم ردش کنم چرا که اسلام گفته اگر دید طرف ایمان داره قبولش کنی اون به یک طریقی منو پیچوند
بعد کربلا دو مورد می خواستند برای خواستگاری بیان شکر خدا قسمت نشد ، چون واقعا دلم نبود
بابا از حسین برات تعریف کرده بودم ، همونی که حدود یک سال هستش که من خواهرش هستم ، قرار بود من یک دختر خوب براش پیدا کنم ولی هر کی می گفتم یک چیزی می شد یا خودش قبول نمی کرد یا اون طرف راضی نمی شد
تا اینکه قرار شد بیاد تهران ، خیلی خوشحال بودم که می تونم یکبار از نزدیک ببینمش ، می د ونی بابا همسن داداش محمد علی هستش دور از جونش ، اگر محمد علی زنده بود هم قد و قواره حسین بود ، کاشکی حداقل محمد علی زنده بود .... ای خدا
روز پنج شنبه باهم قرار گذاشتیم همدیگر ببینم ، من پیش خودم گفتم که از سره کار زودتر می یام می رم بقیه خریدهامو می کنم ولی اون روز شرکت کلی کار داشتیم ، مگه تموم می شد برای نمایشگاه روز شنبه باید حدود 300 عکس آماده می کردم
خلاصه خیلی دلم شور می زد که بد قول نشم
خلاصه قرار شد نفیسه هم باهمون بیاد اخه دیر شده بود ، بعدم من خیلی سختم بود که باهاش تنهایی برم بیرون ، خدا خدا می کردم که هر جور خیره پیش بیاد ، حدود اذان مغرب دیدمش ... تیپ کرم زده بود با یک اور کت کرم همون چهره خندانی که فکر می کردم ، اومد جلو سلام کرد خواستیم بریم طرف مترو انقلاب که بعد از سلام یک پلاستیک دستش بود گفت اینو برای شما گرفتم ، واقعا شکه شده بودم و از اینکه به یادم بوده خیلی خوشحال شدم بعد نشستیم تا نفیسه بیاد ....
وقتی از مترو شهر ری پیاده شدیم داشت بارون می اومد آسمون نگاه کردم که با تمام وجود رحمت خدا رو حس کنم و داشت خوابم تفسیر می شد....
وقتی که بازار کنار حرم حضرت عبد العظیم رسیدیم نگاه کردم که اسم کوچه اش رئوف هستش ، یا امام رئوف ....
همون جا یاد خوابم افتادم و براش تعریف کردم
خواب دیدم که خدامهای امام رضا دارن گنبد حضرت می شورند و من روی پشت بام حضرت هستم و همین لحظه آب اومد بالا به حدی که همه چی شناور شد و همون جا دیدم که کادوی حسین داره خیس می شه و قرآن نفیسه هم داره خیس می شه و من خودم رسوندم که کادو و قرآن اونها رو از آب گرفتم و ناراحت شدم از اینکه کادوش خیس شده بود بعد چند لحظه به خودم گفتم اشکال نداره که خیس شد با آب حرم امام رضا متبرک شد و حسین بعد از اینکه این خواب تعریف کردم گفت که خواب تو همیشه رویای صادق هستش و الان هم د اره بارون می یاد و هم نفیسه باهامون اومده و همه چیز همونی شده که خواب دیدی...
تو حرم وقتی رسیدم شب جمعه بود دعای کمیل داشتن می خوندن ، وقتی رسیدیم ساعت 6 و نیم بود من تا باحال دعا کمیل حرم عبد العظیم نبودم خیلی خوشحال بودم که این توفیق قسمتتم شد و هیچ دلشوره ای ندارم از اینکه دیرم بشه و تنها باشم
وقتی رسیدیم تو حرم حضرت عبد العظیم وقتی نشستم یک دفعه بغضم گرفت و اونجا دعا کردم که خدا حفظمون کنه از شر شیطان رانده شده
شام رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت ، وقتی تو رستوران نشسته بودیم ، نمی دونم چی شد فقط یک دفعه شیشه میز خورد پهلوم خیلی درد گرفت ، حسین خیلی ناراحت شد و برای اینکه ناراحت نشه برروی خودم نیاوردم و بهش محل نزاشتم ، من و نفیسه از کربلا تعریف کردیم که چه اتفاقی قشنگی برامون افتاده بود و اون هم از ماجراهای کربلاش تعریف کرد ....
<**ادامه مطلب...**>
شب که داشتیم برمی گشتیم باهم قرار فردا دعای ندبه امام زاده صالح گذاشتیم و بعد اون یک اس ام اس زد که دربند هم بریم
شبش خوابم نبرد تا ساعت 3 از فکر اینکه فردا چی می شه و خوشحال از اینکه می خوام برم امام زاده صالح و کوه
بابایی خیلی وقت بود کوه نرفته بودم بعد تو دیگه نشده بود برم کوه
صبح بعد نماز صبح روز جمعه رفتم یک دوش گرفتم بعد حاضر شدم راه افتادم به سمت رسالت بعدشم تاکسی میدون قدس
وقتی رسیدم امام زاده صالح هوا عالی بود من به اخر دعا رسیدم به صاحب زمان و دعای اخرش ...
همدیگر کنار مزار شهدا دیدیم از اونجا راه افتادیم به سمت در بند ... خیلی حس خوبی داشتم و فکر اینکه آیا می تونم از کوه بالا برم و هیچ آشنایی از مسیر نداشتم همه رو سپردم به خدا و آیة الکرسی هامو خوندم که انشاالله دوتایی سالم بریم و برگردیم
مسیر راه بسیار باریک بود بر عکس کلک چال شیب خیلی تندی داشت و سنگ لاخ بود ، یاعلی گفتم راه افتادیم تو راه از منظرها لذت می بردیم واقعا قشنگ بود دلم می خواست ساعت ها وایسم و به آبشار و هوا کوه نگاه کنم و لذت ببرم ، روحم داشت پرواز می کرد ، خیلی وقت بود که تو طبیعت نیموده بودم این کمبود حس می کردم تو زندگیم و اکسیژن بسیار عالی و خدا یک همراه خود باهم فرستاده وبود که همه جوره هوامو داشت، یاد تو افتادم که چطوری کوه نوردی می کرد و چقدر از کوه نوردی خوشت می اومد بابا بعد تو هیچ کی پیدا نکردم که باهاش برم ولی اون موقع حسین بهترین همراه بود برای طی کردن اون راه سخت
، بابا انگار داشتم می رفتم بهشت داشتم پرواز می کردم و انگار انرژی دو چندان داشتم برای طی کردن اون راه و انگیزم برای رسیدن به قله دو چندان شده بود دلم می خواست هر لحظه خدا رو شکر کنم که چنین نعمت بزرگی بهم داده، که با این آرامش از نعمت هاش لذت ببرم ای خداااااااااااااااااااااااااااا
بابا، حسین پسر خیلی خوبیه ، خدا شاهده حتی یک نگاه بد به من نکرد همه جور هوای منو داشت و تو صحبت کردم مواظب صحبت هاش وبود و نمی زاشت که من یک لحظه سختی بکشم و فکر اینکه اگر خسته شدم بشینم ولی مهم این بود که با اون بودن خستگی نمی فهمیدم چرا که یک همراه خوب به آدم انگیزه رسیدن می ده و و تمام وجودت می شه مقصد و سختی راه برای تو می شن زیبا و لذت بخش و و سنگها راه و سخره ها می شن دوستانت وسیله ای می شن برای رسیدن به هدف و می شن پله های تو برای رسیدن به خدا و کوه می شه بال های تو برای اوج گرفتن و همه اینها زمانی برای تو معنی پیدا می کنن که همراهت خوب باشه و حتی بهتر از تو باشه و کنار تو زمزمه محبت راه تکرار کنه و هر لحظه یاد خدا رو تکرار کنه و این قدر بهش مطمئن باشی که اون مرد راه و می تونی بهش تکیه کنی و با خیال راحت پاتو جای پاش می زاری چرا که می دونی اون پاشو بی منطق هر جایی نمی زاره و هر بار که پاتو جای پاش می زاری به استواری و محکم بودن جای پاش پی می بری و هر بار مطمئن تر باهاش قدم بر میداری و وقتی باهاش به قله می رسی از خوشحال نمی دونی چکار کنی، فقط کسی لذت دیدن قله کوه داره که سختی راه تحمل کرده باشه ولی من سختی ندیدم و همش زیبایی دیدم ----راستی بابا یک جا نشستم که خستگی در کنم که ازم در مورد همین وبلاگ پرسید و گفت تازه گی مطلب براش نوشتی، گفتم نه ولی اونجا به خودم قول دادم که ازش برات بنویسم ، بهم یاد داد که هر بار می خوام از جایی بالا برم الله اکبر بگم و هر وقت سر پاینین برم سبحان الله بگم ، بابا مثل تو دلش برای نماز اول وقت می تپید ، بابا تا به حال به قله نرسیده بودم، چه صفایی، عجب منظره ای، از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم همون جا که بودم مامان زنگ زد بهش گفتم که به قله رسیدیم و جاش خیلی خالی هستش .....سر پایینی هم صفای خودش داشت ، خیلی راحت تر از بالا اومدن بود فقط احتمال لیز خوردن بود یک بار من داشتم لیز میخوردم یکبار حسین اون که بیشتر داشت لیز میخورد کفشش خیلی لیز بود
....
وقتی رسیدیم پایین رفتیم یک جای با صفا الو جنگی خوردیم خیلی خوشمزه و خیلی ترشششششششششششش بود (دهن آب افتاد) نماز رفتیم امام زاده صالح ، خیلی با صفا بود ، ناهار رفتیم یک رستوران اسمش بهار بود تا انرژی تازه کنیم اونجا کلی صحبت کردم از دانشگاه تعریف کردیم و اون از شیطنت های تو دانشگاه و سربازیش تعریف کرد ، خلاصه کلی صحبت کردیم ، کم کم داشتیم به دقیقه های جدایی نزدیک می شدیم ، یک سکوت طولانی بین مون بود ، هیچ کدون حرفی نمی زدیم ، اون یک جمله گفت خداحافظی همیشه سخت بود ، بغضم قورت دادم و براش دعا کردم که پرواز خوبی داشته که با ناراحتی از هم دورنشیم و خیالش از من راحت باشه ... دو سه بار گفت میخواهی برسونمت ، اخه راه دور میشد منو برسونه اگر پرواز نداشت دلم می خواست که برسونتم تا بیشتر باهاش باشم ... ولی خود خواهی بود و نمی خواستم بیشتر از این اذیت بشه
رسیدیم خونه خیلی خوشحال بودم و سر مست از گردش باهاش ، برای مامان کلی تعریف کردم بعد خوابیدم
بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم انگار که صبح رو خواب دیدم و همه اون اتفاقات یک رویایی بیش نبود و بعضم گرفت و نا خود آگاه گریه ام گرفت و هر چی به اذان مغرب نزدیک تر می شدم اشکم بیشتر می شد و فکر اینکه میخواد بره هر لحظه دلم براش بیشتر تنگ می شد و فکراین که چرا به خودم اجازه دادم دوستش داشته باشم اعصابم خورد می شد ، بهش اس ام اس زدم دیدم اوضاع اون هم بهتر از من نیست و شاید هم بدتر باشه
و بدتر از اینکه با هیچ کی نمی تونی درد دل کنی ، چرا که همه تو را دعوا می کنن ، که چرا رفتی که این طوری بشه
قرار نبود که این طور بشه ، ما که همه جور حواسمون بود که کاری نکنیم گناه درش باشه حتی برخورد و نگاه کردنمون هم کنترل می کردیم ....
حالا از جمعه تا به حال یک لحظه آرامش ندارم ، دیروز نمایشگاه داشتیم ، برای نماز صبح که پاشدم قرار شد همه چی تموم شده فرض کنیم و دیگه باهم کاری نداشته باشیم ، به حدی ناراحت شدم که که گریه ام بند نمی اومد وقتی فهمید که دارم گریه می کنم گفت که دستمالهایی که از کوه خریده برام باهاش اشکاهامو پاک کنم ، حالا حال اون هم بدتر از من هستش ،
بابا قرار نبود که بهش وابسته بشم ، قرار نبود که دلبسته اش بشم ولی شدم ، حالا به من می گه فراموشش کنم ، فقط تنهاچیزی که میتونه از یادم ببردش مرگ هستش ، همین ...
بابا فاطمه ات خسته است خیلی خسته ، دیگه نمی دونه برای پی زندگی می کنه ، بابا تا می یام به یکی فکر کنم یا تو قلبم راه بدم ، اون طرف خودشو می کشه کنار ، آره قبول دارم خیلی خوشگل نیستم که چشم ها رو خیره کنم ، نمی دونم به کدامین گناه محکوم به تنهایی شدم ، بابا من هیچی ندارم ، که بخوام کسی عاشق خودم کنم فقط یک دل ساده و بی آلایش دارم که سادگی زیاد می کنه که از خودت یاد گرفتم ، خدا داره بد جور داره از دوتاییمون امتحان می گیره ، می خواد مس وجودمون طلا کنه به چه قیمتی ...

بابا فال حافظ گرفتم این اومد

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند    /    وانکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن    /    شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستند از گرو می همه رخت     /    دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد    /    قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم          / آب حسرت شد و در چشم گهر بار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت   //   جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس   /// شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر   /// یادگاری که در ین گنبد دوّار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید /// خرقه رهن می و مطرب شد وزنّار بماند

برجمال تو چنان صورت چین حیران شد   ///    که حدیثش همه جا در درو دیوار بماند

بتماشا که زلفش دل حافظ روزی    ///    شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند

شاهد حافظ

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند   /// چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم   /// رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

....

دیروز عصر باهم تلفنی صحبت کردیم کلی از من معذرت خواست من هرچی فکر می کنم که برای چی از من معذرت می خواد متوجه نمی شم آخه مگه اون چکار کرده ... اشتباه از من بود که نباید دل می بستم ... اشتباه از من بود که باید قوی تر از این حرف ها می بودم

...

وقتی دیشب اس ام اس زد که تو مسجد برام صبر جمیل خواسته انگار خدا واقعا صبر تو دلم ریخت و خیالم راحت شد

ولی دیگه نمی تونم به کوه نگاه کنم تا نگاه می کنم بغضم می گیره ، گل مریم طور دیگه نگاه می کنم و به هر سربالایی الله اکبر می گم

و همه اینها رو از اون دارم

بابا برای دوتاییمون خیلی د عا کن

خیلی سبک شدم باهات حرف زدم انگار که همین الان داری به حرفها م گوش می دی و می دونم که هر چی خیره خودت پیش می یاری ... بابا براش خیلی دعا کن امروز قلبش درد می کرد ... دعا کن خدا بهش آرامش بده ... می دونم لیاقت اون بیشتر از این حرفهاست و من لیاقتشون ندارم ... و به همین وقت ساعت خوشبختش کن ....

 یاعلی دوست دارم بابایی

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ