سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 27
کل بازدید : 53363
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


تو این هفته اینقدر بغض گلومو فشار داد که بارها تا حد خفگی پیش رفتم ، و با سختگی زیاد قورتش دادم و خندیدم و گریه هامو به اخر شب فرستادم و گریه هامو فقط بالشم پاک کرد و هیچکسی دیگر گریه هامو ندید، بابا ، دخترای امروز آرزوشون با دخترای قدیم عوض شده ، رنگ و لعابشون هم عوض شده ، خواسته هاشون هم عوض شده، دخترای قدیم تا به خودشون می آومدن یک بچه تو بغلشون بود و همیشه راضی بودن یا اگر هم نبودن خودشون راضی نشون می دادن تا زندگیشون شیرین کنند ، مردهاشون هم تمام فکر و ذکرشون شادی خانمشون بود ...
چه می دونم این چیزی که من از زندگی تو دیدم بابا، حالا دخترهای امروزی البته اینها که من تو دانشگاه می بینم تمام فکر ذکرشون خوش هیکل بودن ارایش کردن و با ناز و عشوه راه رفتم و با طنازی صحبت کردن و دل استاد و پسرها کلاس ببرند و سعی کردن برای اینکه هر روز زیباتر شدن ، بعضی از دختر هم مجبورند مثل مردها کار کنند و برای همه چیزشون  تلاش کنند و فکر همه مشکلاتشون خودشون کنند ، و برای اینکه کار از دست ندند و با هزار جور اخلاق با هزار جور داد وبیدا که شاید فقط یک موردش حقشون باشه ، و برای 90 درصد دیگه اش باید سکوت کنند باید  به هیچ کس دیگه هم نباید بگه ، بابا تنهایی بعضی وقتها دیوانه کننده می شه برام ، تمام ذوقم اینکه بیام خونه با مامان باشم و اگر به خودم بود دیگه کار نمی کردم و فقط درس می خوندم ولی می دونم که نمی شه و باید هم درس بخونم و هم کار کنم، بابا دلم برای پول تو جیبی گرفتن ازت تنگ شده ، دلم برای بوسه هات تنگ شده دلم برای نوازشت تنگ شده، شاید دخترای امروزی می تونند فکر ازدواج باشند می دونم همشون دلشون می خواد ولی هر چی که جلوتر می رند، انگار ازدواج ازشون دورتر می شه و شاید با حسرت تو خیابون زن و شوهر را نگاه می کنند.. دلشون می خواد ولی انگار ترس از تشکیل دادن زندگی براشون قالب شده ... من هم کمکم باید با ازدواج خداحافظی کنم و اون به دوران جونیم بسپارم ... و ارزوهایی که در نوجوانی داشتم بسپارم ... دلم برای مامان می سوزه ، داداش که همش می ره مسافرت انگار می خواد مارو تنها بزاره و با دوستاش بیشتر خوش می گذره با ما... من هم که صبح می رم شب می یام .. شرکت هم که همش نمایشگاه می زارند ... من دیگه خسته شدم ... دیگه بدنم نمی کشه ... چهارشنبه رفتم دکتر ... کلی بهم ازمایش داد ... تمام سیستم بدنم بهم خورده از بس که این چند وقت استرس داشتم .... خلاصه این هفته خیلی دلم خواست زودتر بیام پیشت ... نفسم هام دیگه خیلی به کندی شده ... دیگه پاهام یاریم نمی کنه ... خدا خیرش بده (میم) تنها سنگ صبوری هست که من دارم و همه جوره سعی می کنه مشکلات من و حل کنه و به قول خودش قند تو دلم  اب بشه و دیگه ناراحتیایی منو نبینه و لی من اصلا دلم نمی یاد بهش ناراحتیما بگم و درگیری های کارمو بهش بگم ، مگه چه گناهی کرده که جوره من هم بکشه ... می دونم خودش هم هزار و یک مشکل داره ...
بابا یک درخواست ازت دارم امشب بیا به خوابم ... شاید اروم بشم ...
یاعلی مدمد





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ