امشب شب یتیمی آقا و مولایمان صاحب و زمان است
اقا می دانم یتیمی چقدر سخته ، وقتی یک بنده ای پدرشو از دست می ده ، همه می یان بهش دلداری می دن تا بتونه این درد تحمل کنه ولی آقا وقتی شما پدرتون شهید شد کی بود که به شما دلداری داد ؟ مولای من چقدر سخته که تو این همه مسلمون فقط چند تن محرم شما باشند ... مولای من بمیرم برای تنهایتون که بعد این همه سال باید تنها باشید و هیچ جای این دنیای به این بزرگی هنوز 313 یار نداشته باشید که ظهور کنید ... مولای من نمی دانم چه بگم که بتونم تصلای دل داغ دیده شما باشد... آقا می دونم که دلتان از گناهان ما خون است و فراموش مان می شود که ما مثلا منتظر ظهور شما هستیم .... ای خدااااااااااا چی میشه امسال سال ظهور امام زمان باشد... می دانم که بدم ولی خوبای تو چی ...
بابا ....
سلام
بابای گلم
حلول ماه ربیع الاول به شما عزیز دل تبریک می گم
بابای برام خیلی دعا کند
این چند وقت اتفاقات بامزه ای افتاده، برات تعریف کنم غش می کنی از خنده... خلاصه روزگارمون خوبه ولی همیشه جای تو خالی است امروز داشتم با خودم فکر می کردم ، چطوری من این سه سال بدون شما سرکردم .. واقعا عجبیب این دوران
کی فکرشوو می کرد دختر عزیز کرده تو همکاره بشه و این قدر خوب تو جامعه باشه .. بابا دوست دارم بهم افتخار کنی ... و بهم عشق بورزی ... دوست دارم در اخلاقم نمونه باشم و هیچ کس ازم نترسه و ...
بابا می خوام کارمو ول کنم .. برم سراغ درس می دونم خیلی سخته ... ولی باید تحمل کنم ... دعا کن برام
یاعلی
نمی دونم تا کی طاقت دارم و تحملم تا که باهام هست ، میخواهم گریه نکنم می خواهم همه فکر کنند که شادم و هیچ غمی در وجودم نیست ولی خداییا خودت شاهدی که دارم داغون می شم ... و نمی دونم چکار کنم شایداگر میم نبود نمی تونستم تحمل کنم ... ولی ای خدااااااااا به کی بگم ... به مادرم که دیگه حوصله منو نداره و هر بار میام باهاش حرف بزنم یک جورایی می خواد از دستم فرار کنه ... نمی دونم چکار کنم ... نمی دونم کم اوردن جرمه ... اینکه دیگه خسته شده باشی گناهه و از اینکه ناله کنه زشته ... نمی دونم چکار کنم ... دیگه نه قلبم یاریم می کنه و نه مغزم ... نه عقلم به جایی قد می ده و دلم دیگه طاقت اینهمه شکست داره و دلم می خواد امید زندگیم عوض بشه ... دلم می خواست توان این داشتم که خودم سرنوشتم بسازم و دیگه این موضوع نشه برام آرزو ... ولی چه کنم با این که چندین تجریه من هستش ولی باز نمی دونم چرا قلبم فولاد نمی شه و باز زود می شکنه ... خدااااااااا یا تو خودت شاهدی که ظرفیت من چقدر کم هستش و نفسم چه طوری بر من غالب هستش تو به فریادم برس ... تورا به آبروی فاطمه الزهرا به داد من حقیر برس ...
سلام بابایی
امروز با میم بودم ، خیلی خوب بود خوش گذشت ولی امروز اون هم بهم واقعیت هایی گفت که هیچیش دست من نیست ... دلم خواست که عاشق بشم ...دلم خواست که کسی منو دوست داشته باشه ... دلم خواست با ذوق از خاطرات دوران آشناییم برای اطرافیانم تعریف کنم ... دلم خواست که من هم از دوران نامزدیم تعریف کنم... دلم خواست که شبها در آغوش کسی باشم که بهش افتخار کنم ... و خیلی چیزهای دیگه ... بهم گفت که زودتر برای زندگیم تصمیم بگیرم .. و چشم بهم بزنم که تنها می شم و افسوس می خوردم که چرا تنها موندم ... ولی اخه خدا خودش بهتر می دونه ... که این تنهایی تقصیر من نیست ... خدا خودش خواسته برام و من که ادمی نیستم که مردم گریز باشم ... خدایا کمک کن به رضای تو راضی باشم ... و می دونم که خدا برام بد نمی خواد و خدا برای بنده های همیشه بهترین رو می خواد و خودش گفته که من به بنده ام از پدر و مادرش دلسوز تر هستم.. خدایا باز امشب دلم سوخت ... وقتی به میم اس ام اس زدم گفتم که دیدی این هم نشد تو برام دعا کن در جوابم این و فرستاد ... و من یتوکل علی الله فهو حسبه*
خدایا کمکم کن
دوست دارم پستهای قشنگم و شادمو به زودی زود برات بفرستم ... و بگم که زندگی هم روزهای قشنگشو رو به من کرده