سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 7
کل بازدید : 53355
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


< 1 2

سلام به بابایی خوبم و مهربونم

یک سال از تولدت می گذرد

یک سال بدون تو .....با تمام سختی هاو خوش ها  گذشت ....که هیچ خوشی رو جای یک بار دیگه تو اسممو صدا کنی نمی شه عزیز دلم ، دلم می خواد یک بار دیگه بهم بگی جانم دخترم گلم

بابایی تشنه شنیدن صدات شدم

یک سال که ندیدمت

یک سال که صورت ماهت نبوسیدم

یک سال که دستان مهربونت تو دستم نگرفتم

دلم می خواهدپیشونیتو به بوسم

دلم برای اینکه در بزنی بیایی خونه

بابا دعا کن بتونم دوری تو تحمل کنم


  

سلام به همه کسانی که دوستشان دارم و تمام کسانی که نمی شناسم . سلام به خدای خوب خودم . سلام به چهارده معصوم عزیز و گرامی خودم و سلام به بابای خوبم و سلامی که باید اول همه می کردم سلام به مولای عزیزو بزرگوار خودم آقا امام زمان علیه السلام

امروز اول ذی حجه بود روز عروسی مولای متقیان حضرت علی علیه السلام با خانم فاطمه الزهرا علیه السلام

من همیشه این روز  رو خیلی دوست داشتم و همیشه به این روز افتخار می کردم و با شوق به همه تبریک عرض می کردم ولی از پارسال روز اول ذی حجه ساعت 5 صبح که بابام فوت کرد دیگر این روز مثل همیشه دوست ندارم دیشب بچه ها تو تالار مولودی جشن عروسی خانم فاطمه الزهرا گذاشته بودن ولی من بجای شادی فقط گریه می کردم و تمام خاطرات پارسال از جلوی چشمم عبور می کرد و فکر این که یک سال بدون پدر سر کردم دیوانه ام می کرد و جگرم  آتش می گرفت و تمام اتفاقات خوب و بد که تو این مدت برام افتاد بود برام تداعی می شد و تمام کسانی که هر کسی به یک ترفندی می خواست به من نزدیک بشه و به من لطف کنه بیادم می اومد و تمام آدم ها ی خوبی که تمامشون مثل یک نعمت و یک لطف از جانب خداوند برای من فرستاده شده بود تا من را نجات بدن و کمکم کنند بیاد می آوردم ... و همیشه شاکر الطاف خداوند هستم که همیشه شامل حالم بود...

بابایی جمعه شب سالتو گرفتیم تو حسینه خانم لواسانی و شام شب سالتم اون دوست اینترنتی که اون هم یکی از الطاف خداوند برای من بود درست کرد بابا جونم ، از این قشنگ تر برگزار نمی شد بابا خیلی عالی بود بابا دخترانت مثل ستاره تو مجلس می درخشیدند و خدا همچنین زیبایی و شکوهی به اونها داده بود که همه آنها را تحصین می کردن ، نمی دانم چی بود و خدا نعزت و آبروی به ماداد که همه بلاتفاق می گفتم برنامه بسیار زیبا برای پدرتون تدارک دید و از این بهتر نمی شد ... بابایی همه چیز مثل تمام برنامه هایت قبلیت بسیار زیبا بود به قدری زیبا بود که هر کسی عکس تو می دید با این حال که تا  بحال اگر تو را ندید بودن می گفتن چقدر پدرتون صورت نورانی دارد ... بابایی واقعا یقین پیدا کردم که خدا تو را خیلی دوست دارد ... بابایی یکی از بچه هارو فرستاده بودم برای تحقیق از اون آقاسیدی که گفته بود ... بابایی خدا خیلی بهم رحم کرد ... اصلا آدم خوبی نبود .. باورت می شه همه چیز نمایش بازی کرده بود ... بابایی خدا خیلی دوستم داره فقطم به خاطر تو هست که تمام عوامل مثل پازل کنار هم چیده می شن تا آبروی تو همیشه بهتره از همیشه حفظ شود ... بابایی دعا کن برایم دعا کن که اون کسی که لیاقت  دختر تو را دارد پیدا بشه ... نمی گم که من آدم خوبی هستم ولی آدم خوبی می خوام


  

سلام بابایی

فردا اولین شب سالت هست

روز وفات امام جواد الئمه علیه السلام

چه روزی خوبیه برای گرفتن مراسمت ... کی فکرشو می کرد دختر عزیز دوردانه ات یک سال بتونه دوریت را تحمل کنه کسی که هر ماه 21 که می رسه می گه بابای من 21 اذر رفت ... و یادت می کنه ... این موقع ها که بود حالت خیلی بد بود همش می خوردی زمین ... بلندت می کردم و غصه می خوردم... و تنها کاری که می تونستم برات کنم دستت می گرفتم و بلندت می کردم ... بابایی یک ساله که صداتون نشنیدم .... دلم برای خندهات تنگ شده ... بابا باید تو الان می بودی و برای آینده دخترت برنامه ریزی می کردی ک.... بابا فردا امام رضا هم صاحب عزاست .... من هم باید از مهمانهایت پزیرایی کنم ... بابا چرا جوابم نمی دیدی.... از همیشه بیشتر خسته ام ... نه برای کارهای مراسمت ... برای دوریت ای بابای خوبم... بابا من چطور تونستم دوریت را تحمل کنم... کاشکی الان ازدر اتاقم می امدی تو بهم می گفتی .. دخترم هنوز نخوابیدی .... بخواب دیره .. نماز صبح خواب می مونی....


  

نزدیک نماز صبح بود

یک جوون بسیار زیبا با ابروانی پهن مشکی و چشمانی که گویی هزاران حرف با تو داشت به من نگاه می کرد گویی می شناختمش نمی دانم از کجا ولی اون منو می شناخت و جالب تر اینکه عمامه ای مشکی بر سر داشت و نشانه آن بود که سید هست و خیلی اتفاقات دیگه که الان یادم نمی یاد فقط  فهمیدم که اسمش مدنی بود بعد که از خواب پاشدم گفتم کسی به نام مدنی می شناسید

همه گفتن شهید مدنی شهید محراب تازه اونجا فهمیدم که سید هم بوده

سید قربون اون چشمات برم چکار کردی با دل من از اون موقع همش چشم و دلم دنبال اسمت هر جا و هر کی که اسمتو می بره گوشام تیز می شه ...یک بار یک جایی شنیدم که خون عالم از شهید بالاتر چون عالم شهید  تربیت می کنه ...خوشا به حال تو که هم عالم بودی و هم شهید ....

از نامت پرسیدم گفتند اسد الله ... گفتم ساکن کجا بودی گفتن ساکن آذر شهر بودی .می دانی سید بزرگوار روز که تو رفتی دقیقا 30/6/1360 بوده دقیقا من 14 روز بعد از آن تاریخ به دنیا آمده ام ..تو اینترنت سرچ کردم تا بشناسمت خیلی چیزها ازت دیدم از فعالیتت از همت عالی که داشتی ...چرا تو را شهید کردن و از همه مهمتر تو چرا من را انتخاب کردی ...از اون شب از خودم سوال می کنم چرا به سراغم امدی ....نمی دانم ولی مطمئن هستم سری در این کار نهفته که به سراغم امدی و الا من آدمی نیستم که چنین لیاقتی داشته باشم

ای سید می دانی چی دلم می خواهد دلم میخواهد چشمان مولایم را ببینم دلم لک زده برای اون چشمان زیبا ...می دانی ..اگر کسی به آغوش مولایمان دعوت شود چه حس خوبی دارد ...حس کودک به پدر رسیده و من برای اون روز لحظه شماری می کنم که به دامانش دعوت شوم می دانم گنه کار تر از آن هستم که چنین آرزویی کنم ولی مگر من چه کمتر از یتیمان کوفه دارم ... من هم دست نوازش مولایم را می خواهم ... منم دوست دارم مولیم بهم سر بزند ... ای دل آرام بگیر ... می دانم سخت است دوری ... می دانی ... همه دختران فامیلی خدارو شکر می کنن که جای من نباشن .... می دانی چرا ؟ چرا که آنها سایه پدر بالای سره آنهاست ... آنها پدری دارن که همه جور مواظبشان است .. کسی دارن که دلش برایش شور می زند ... دلش شور آینده اش را می زند ... هر خواستگاری برایشان می آید خیالشان راحت است که پدری دارن که نمی گذارد دست نااهلی با آنها برسد

می خواهم به آنها بگویم من هم پدر دارم  پدری دارم که ازهمه پدران عالم دلسوز تر است

 

سید قرار نبود بیایی دل مارو هوایی کنی بری.....سیدجان

 

بابایی دوست دارم خیلی

بی وفا نمی یایی به خوابم

 

دلم تنگ اون چشمان زیبایت شده

 

شهید مدنی
  

سلام بابایی

خوبی

ممنون که دیشب به خوابم اومدی، هر شبی که خواب تو رو می بینم اون روز برام روز خیلی خوبیه

دیشب خیلی خوشحال بودی می خندیدی ، واقعا خوشحالم از اینکه اینقدر جات خوبه ، دیشب ازت خواستم که هر شب به خوابم بیایی ولی تو گفتی نمی شه کار دارم ، بابا بازم کار این دنیا که همش کار داشتی اون دنیاهم بازم کار ،چکار می کنی ای شیطون ....حتما سرت گرم حوریایی بهشتی شده وقت برای دختر عزیز در دونت نداری . بابایی دیشب ازت خواستم که منو  با خودت به بری گفتی نمی شه .چرا؟؟ بابا خسته شدم این هفته خیلی بهم سخت گذشت .خیلی

بابا همه چی خوب بود ، یک دفعه در عرض 15 یا 16 روز همه چی بهم خورد . تو اداره یک دفعه تعدیل نیرو کردن ، این موضوع خیلی منو ناراحت نکرد ، بابا ناراحت نشیا خدا بزرگه درست می شه ، بچه ها همه زنگ زدن بهم دل داری دادن رییس اداری قبلی بهم زنگ زد اون دوست اینترنتی که برام کار درست کرد بهم زنگ زد بچه های اداره زنگ زدن .. خلاصه همه هوامو دارن از همه بیشتر خدا هوامو داره که اینقدر دوستای خوب برام قرار داده . بابا یک چیزی بگم یک موضوع دیگه هم بود که خیلی منو اذیت کرد بیشتر هم به خاطر این موضوع هستش که ناراحت هستم . موضوع یک آقاهه بود که ازمن خوشش اومده بود حالا به چه حسابی خدا عالمه . بابا جون موضوع این آقا از اونجا شروع شد که یک شب مثل همه شب ها تو کلوب می گذشتم صفحه چت روم باز بود خیلی ها می اومدن سلام می گفتن و من اصلا محلشون نمی زاشتم تا اینکه یک نفری اومد زد سلام دختر عمو خیلی برام جالب بود که یک نفر هم مثل من سید هستش ومن بیشتر بخاطر اینکه اون سید بهش جواب دادم از اون ابتدا هم بهش گفتم من اهل دوستی نیستم و اصلا این رابطه به اسم دوستی و مانند دوست دختر و پسر باشه نمی خوام ادامه بدم و ازش خواستم اگر قصدی به غیر زندگی نداری با من ادامه نده و منو اذیت نکنه . بابایی نمی دونم ولی مطمئنم که اشتباه کردم پسرخوبی بود خیلی از معیارهای منو داشت ولی دوتا از معیارهای که برام خیلی برام مهم بود نداشت . من خیلی دلم می خواست اون فرد خیلی با قرآن مانوس باشه و نمازشو مثل تو اول وقت بخونه . بابایی من همیشه لذت می بردم که واقعا می شتابیدی وقتی زمان نماز می شد . ولی هرچی بهش گفتم که سعی کن که نمازتو اول وقت بخون ولی خیلی بهانه اورد بابایی براش شرط گذاشتم که چهل روز نماز اول وقت بخونه که خدا به واسطه کارش اسباب و وسایل رسیدنش به من رو هموار کنه و خدا کمکش کنه و مشکلاتش حل بشه . بابایی دریک کلام گفت نمی تونم و من مردش نیستم و هر چه بهش گفتم تکلیفت با زندگیت چیه همش می گفت نمی دونم . بابا جونم من همون جور که بهم یاد داده بودی خیلی سنگین صحبت می کردم و اصلا جلف بازی در نمی آوردم و همه صحبت ها مو سعی می کردم به صورت جمع بیارم و اصلا خودمونی صحبت نکنم . بابا منی که این قدر هوای دلمو داشتم و نگذاشتم هیچ نامحرمی وارد دلم به شه چرا این طوری شد نمی دونم .بابا جون من این اعتمادی و آبرویی که یک عمر برایش زحمت کشیدی نمی خوام از دست بدم . بابایی روز یکشنبه باهاش خداحافظی کردم و ازش خواستم که منو فراموش کنه و اون هم قبول کرد ولی من خیلی داغون شدم بابایی خیلی .شاید این اولین کسی بود که این قدر جدی روش فکر می کردم نمی دونم ولی یک حسی نمی دونم شیطون بود یا حسی دیگر بود بهش اعتماد داشتم شاید چشم بسته قبولش کرده بودم . امشب سومین شبه که دیگه باهاش حرفی نزدم واون هم دیگه حرفی نزده . بابایی بعضی از دوستام فهمیدن که حالم خوب نیست .خدا خیرشون بده هر کاری ازدستشون بر اومد برام کردن که سره حال بیام . خدا خیرشون بده . بابایی دلم برای بودنت دلم برای اینکه فقط یک بار دیگه به بینمت تنگ شده

بابایی برام دعا کن


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ