سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های من با بابا
آن که با دست کوتاه ببخشد او را با دست دراز ببخشند [ مىگویم : معنى آن این است که آنچه آدمى از مال خود در راه نیکى و نیکوکارى بخشد ، هرچند اندک بود خدا پاداش آن را بزرگ و بسیار دهد ، و دو دست در اینجا دو نعمت است و امام میان نعمت بنده و نعمت پروردگار فرق گذارد ، نعمت بنده را دست کوتاه و نعمت خدا را دست دراز نام نهاد ، چه نعمتهایى خدا همواره از نعمتهاى آفریدگان فراوانتر است و افزون چرا که نعمتهاى خدا اصل نعمتهاست و هر نعمتى را بازگشت به نعمت خداست و برون آمدن آن از آنجاست . ] [نهج البلاغه]
پیوندها
صفحه اول
پیام رسان
پارسی بلاگ
اوقات شرعی
پست الکترونیک
برچسب ها
مهدیه تهران
عزیزم
جانم
بابایی
شب یلدا
کلمات مقدس
مرهمی
شب قدر
سال 89
بی معرفت
ویرایش
صفحات اختصاصی
2 بهمن
ویرایش
عناوین یادداشتهای
بعد از دو...
رضایت خدا
عید فطر...
پیشاپیش...
این روزها...
یا صاحب...
اول ماه...
21 آذر
باز یک...
عرفه ،...
عناوین یادداشتها[38]
بایگانی
حرفهای من بابا[10]
سلام بر بابای...[1]
کلمات مقدس[1]
محرم از راه...[1]
بابایی عیدت...[1]
بعد از دو ماه[1]
یک لیوان آلوچه[1]
ویرایش
پیوند دوستان
پیاده تا عرش
توسعه سینمای...
تو میتونی !!...
تا ریشه هست،...
ESPERANCE55
آواز یزدان
ویرایش
مدیر وبلاگ
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 54375
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه
شکر یارب
یک دختر
دیشب خوابتون دیدم ، داشتم گریه می کردم و می گفتم برای یک دختر ، پدرش همه زندگیش هست
همه زندگی من چطوری، یادم هست که از 5 فرودین تا به الان نشده بیام دیدنت ، ولی می دونم که تو با وفا تر از این حرفها هستی
بابا امروز داشتم ناشکری می کردم، می گفتم بابا منم دلم بابا می خواد ، چرا باید بعضی دخترهای فامیل بشینن تو خونه باباشون خرجیشون بدن و هر کاری که دلشون می خواد بکنند اونقوت من برای هرچیزی که لازم دارم خودم کار کنم ، و با این سختی درسم بخونم ، بدنم بعضی وقتها کم می یاره و نمی کشه که همزمان هم ورزش کنم و هم سرکار برم و هم درس بخونم ، تازه همه سختر باید فکر جهازم هم باشم ، اونوقت فکر هزار دلشوره دیگه هم باشم
بابایی از 4 فرودین با یک آقایی آشنا شدم، از من خواستگاری کرده ، پسر خوبیه ، اون هم مثل من یتیم هستش ، اون هم مثل من فرزند رسول الله است ، اون هم مثل من خیلی سختی ها کشیده تا به اینجا رسیده ، بابا ولی بازم مشکل داره،
بابا مگه من فرزند امیر المومنین نیستم ، مگه بچه باید دلش شوره داشته و نداشته هاش بخوره ، مگه همه دلشورهاش برای پدر مادرش نیستند، اون فقط می خواد ، و کار نداره پدر مادرش برای برآوردنش تو چه زحمتی می افتند اون فقط می خواد به همین راحتی می خواد و مطمئن هستش که برآورده می شه... بابا ، دختر عاشق شده ... نمی دونه درست یا غلط ... نمی دونه تا الان درست عمل کرده یا نه ، بابا دلم شور می زنه نکنه حرفی یا کاری کرده باشم که شرمنده مادرم خانم فاطمه الزهرا شده باشم
بابا مگه عاشقی جرم هستش
مگه اینکه به یک نفر بگی دوست دارم جرمه
بابا چکار کنم ، تشنه ام ، خیلی تشنه ام ، تشنه محبتم ، نه از هرکسی ، این تشنگی با آب برطرف نمی شه ، بابا چه کنم که خیلی دلم پره ، امروز بابایی ناشکری می کردم که چرا به سختی پول در می آرمو به این راحتی تموم میشه و می گفتم که دلم می خواد من هم مثل خیلی ها خرجی خودش برسه و راحت درس بخونم ، همین موقع جواد پسر بچه که شاید 12 ساله باشه در زد و گفت اجناسی که سفارش داده بودید آوردم ، دلم یک دفعه به لرزه افتاد ، جواد همیشه هست ، پس کی درس می خونه ، یادم افتاد که ناشکری بزرگی کردم ، ای خداا منو ببخش ، حداقلش من مدرک قبلیمو خرجی مو بابام داد ، جواد چی ، همیشه داره کار می کنه پس کی درس می خونه ... ممنون که یادم اوردی ...
بابا دعا کن تکلیف زندگیم مشخص بشه
از این بلا تکلیفی دارم خسته می شم
دوست دارم
جات خیلی کنارم خالیه
نظر()
من هم...
خدا تو...
طراحی پوسته توسط تیم
پارسی بلاگ