مدیر وبلاگ
 
حرف های من با بابا
من 86 بابای خوبم از دست دادم . من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم . من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 8
کل بازدید : 54924
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

سلام بابایی

خوبی

خیلی وقته بهت سر نزدم

بابایی عید غدیرت مبارک باشه راستی روز 17 ذی حجه یک خواب دیدم ، خواب دیدم که مکه هستی با مامان ، منو نرگس هم بودیم ولی ما یک جای دیگه بود اتاقمون ، بعد یک دفعه من و مامان دیدم که تو مسجد نبی هستیم و می خواستیم نماز بخونیم و من دنبال مهر هستم و پیش خودم گفتم که تو مدینه که مهر استفاده نمی کنن و یک دفعه دیدم که روی طاقچه های مسجد ونبی مهر هست و من رفتم برداشتم و یک چیز خیلی جالب که تو مسجد نبی ذکر امیروالمومنین داشتن بلند می گفتن خیلی برام جالب بود

بابایی روز عید غدیر روز خیلی خوبی بود ، من رفتم مسجد امیرالمومنین تو خیایون کارگر شمالی که آقای انصاریان سخنرانی داشت راستی شب عید غدیر عجب برفی اومد اولین برف امسال اون شب اومد در عرض چند ساعت تمام حیاط سفید شد خیلی قشنگ بود

بابایی نرگس شب جمعه اومد خونه ما ، شب بهش گفتم می یایی مهدیه تهران اونم گفت باشه ، خیلی دلم می خواست برم مهدیه ولی همیشه دنبال یک پا می گشتم که برم ولی قسمت نمی شد . باورت می شه بابایی شب تا صبح درست خوابم نبرد از ذوق این که می خوام برم مهدیه تهران . آخه من کجا و مهدیه تهران ، اونجا جای بچه خوباست جای مهربوناست جای قشنگای آقاست . خلاصه شب زنگ زدم آژانس گفتم صبح ساعت 6 صبح دم در خونه ما باشه . بابایی جات خالی این قدر هوا سرد بود من گفتم تو این هوای سرد کی می یاد بیرون ولی بودن آدمها عاشق ، هر کسی به یک امیدی زندست و هر کسی به خاطر اون چیزی که دوست داره همت می کنه از رختخواب گرم ونرمش می زنه بیرون باورت می شه تو این سرما یک سری دیدم که تو زمین فوتبال دارن بازی می کنن .

بابایی مهدیه چقدر قشنگ بود ،بابایی کاشکی بودی و با تو می رفتم

بابایی می دونی چطوری بود آدرسش ماشین رفت اتوبان رسالت بعدش رفت میدان هفت تیر و بعدش رفت راه آهن و از اونجا رفت خیابون مولوی که میخوره به میدون راضی یکمی یاد گرفتم که چه جوری برم

بابایی به اندازه تمام غصه های عالم دلم گرفته بود می خواستم فریاد بزنم بگم آقای من می دونم که دیر اومدم ولی باز اومدم

درد من می دونی چیه بابایی ، درد از این زمونست از این ادمهایی دور از این آدمهای رنگ وارنگ که دیگه نمی شه روی حرف هیچ کدومشون حساب باز کنی

باورت می شه

این قدر کلمه عزیزم و جانم  دوست دارم بی ارزش شده

هر کسی به کسی می رسه می گه عزیزم ، جانم

هر چی دقت می کنی می بینی تو این قدر تو دل برو نیستی که بخوان این حرفها رو به تو بزنن بعد که یکمی پرسو جو می کنی می بینی این ها کارشون این هستش که به همه بگن تا یکی که  ساده تر هستش گول حرفهاشون بخوره و تو دامشو بیفته به قول خودشون یک دل نه صد دل عاشقشون بشی ، این قدر زبون باز شدن که خدا می دونه

هر کس به طریقی دل ما می شکند   دوست جدا ....

بابایی نمی دونم دیگه به کی اعتماد کنم

این چندمین مورد بود که گذاشت رفت خودش گفت که استخارم بد اومده به قول یکی از بچه ها دروغ مصلحت آمیز می گن که دل تو نشکنه نمی دونن که من سعی می کنم که عادت کنم به این برخورداشون

می دونی این دوره چی می خوان

این دوره می خوان که همیشه آرایش کرده باشی

می خوان که همیشه زیبا باشی

اگر زیبا نباشی هیچ کسی تو رو نمی خواد

مگر زوره من نمی خوام خودم پشت نقابهای رنگ و وارنگ قایم کنم من دختری ساده و بادلی که سادتر از قیافه هم هست

می دونی چرا بعضی نمی خوام بیان جلو چون جرم من این هست که اهل هر فیلمی نیستم

اهل شو نگاه کردن نیستم اهل آهنگ نیستم اهل رقصیدن نیستم اهل خیلی ها نیستم و خدارو هزاران بار شکرمی کنم که نیستم چون پدری خوب داشتم که نون حلال برام آورد و زیر دست تو بزرگ شدم و تو به من یاد دادی که چگونه باشم و چگونه حرف بزنم و چگونه نگاه کنم همه رو از نگاه خودت یاد گرفتم

بابایی خدارو شکر می کنم که بلد نیستم کسی گول بزنم و یا کسی سره کار بزارم

ولی این دوره همه خوب بلدن تو رو سره کار بزارن

بابا می دونی جرم من چیه

این که نمی خوام بی خودی بگم عزیزم یا جانم یا بگم دوست دارم

ولی من ساده، فکر می کنم بقیه هم همین طورن

 

ولی ای دل غافل که برای  تو این کلمات ارزش داره ، دیگه این کلمات شده بازیچه، شده وسیله برای رسیدن به مقصود خودشون

وای به روزی که بفهمن که تو به این کلمات حساسی ، دست می زارن روی نقطه ضعف تو

بابایی خدارو شکر می کنم که دروغ بلد نیستم بگم و خدارو شکر می کنم که به هرکی قولی می دهم سره حرفم می مونم

نمی دونم تا به حال چند نفر به من عزیزم گفتن ولی وقتی می شنونم خیلی ناراحت می شم

به نظر من این کلمات مقدس هستن و فقط باید برای کسی به کار بره که واقعا برام عزیز هست و هیچ گناهی در کار نباشه

بابایی دیشب شب یلدا بود بلندترین شب سال ...

 

 

 


  

سلام به بابایی خوبم و مهربونم

یک سال از تولدت می گذرد

یک سال بدون تو .....با تمام سختی هاو خوش ها  گذشت ....که هیچ خوشی رو جای یک بار دیگه تو اسممو صدا کنی نمی شه عزیز دلم ، دلم می خواد یک بار دیگه بهم بگی جانم دخترم گلم

بابایی تشنه شنیدن صدات شدم

یک سال که ندیدمت

یک سال که صورت ماهت نبوسیدم

یک سال که دستان مهربونت تو دستم نگرفتم

دلم می خواهدپیشونیتو به بوسم

دلم برای اینکه در بزنی بیایی خونه

بابا دعا کن بتونم دوری تو تحمل کنم


  

سلام به همه کسانی که دوستشان دارم و تمام کسانی که نمی شناسم . سلام به خدای خوب خودم . سلام به چهارده معصوم عزیز و گرامی خودم و سلام به بابای خوبم و سلامی که باید اول همه می کردم سلام به مولای عزیزو بزرگوار خودم آقا امام زمان علیه السلام

امروز اول ذی حجه بود روز عروسی مولای متقیان حضرت علی علیه السلام با خانم فاطمه الزهرا علیه السلام

من همیشه این روز  رو خیلی دوست داشتم و همیشه به این روز افتخار می کردم و با شوق به همه تبریک عرض می کردم ولی از پارسال روز اول ذی حجه ساعت 5 صبح که بابام فوت کرد دیگر این روز مثل همیشه دوست ندارم دیشب بچه ها تو تالار مولودی جشن عروسی خانم فاطمه الزهرا گذاشته بودن ولی من بجای شادی فقط گریه می کردم و تمام خاطرات پارسال از جلوی چشمم عبور می کرد و فکر این که یک سال بدون پدر سر کردم دیوانه ام می کرد و جگرم  آتش می گرفت و تمام اتفاقات خوب و بد که تو این مدت برام افتاد بود برام تداعی می شد و تمام کسانی که هر کسی به یک ترفندی می خواست به من نزدیک بشه و به من لطف کنه بیادم می اومد و تمام آدم ها ی خوبی که تمامشون مثل یک نعمت و یک لطف از جانب خداوند برای من فرستاده شده بود تا من را نجات بدن و کمکم کنند بیاد می آوردم ... و همیشه شاکر الطاف خداوند هستم که همیشه شامل حالم بود...

بابایی جمعه شب سالتو گرفتیم تو حسینه خانم لواسانی و شام شب سالتم اون دوست اینترنتی که اون هم یکی از الطاف خداوند برای من بود درست کرد بابا جونم ، از این قشنگ تر برگزار نمی شد بابا خیلی عالی بود بابا دخترانت مثل ستاره تو مجلس می درخشیدند و خدا همچنین زیبایی و شکوهی به اونها داده بود که همه آنها را تحصین می کردن ، نمی دانم چی بود و خدا نعزت و آبروی به ماداد که همه بلاتفاق می گفتم برنامه بسیار زیبا برای پدرتون تدارک دید و از این بهتر نمی شد ... بابایی همه چیز مثل تمام برنامه هایت قبلیت بسیار زیبا بود به قدری زیبا بود که هر کسی عکس تو می دید با این حال که تا  بحال اگر تو را ندید بودن می گفتن چقدر پدرتون صورت نورانی دارد ... بابایی واقعا یقین پیدا کردم که خدا تو را خیلی دوست دارد ... بابایی یکی از بچه هارو فرستاده بودم برای تحقیق از اون آقاسیدی که گفته بود ... بابایی خدا خیلی بهم رحم کرد ... اصلا آدم خوبی نبود .. باورت می شه همه چیز نمایش بازی کرده بود ... بابایی خدا خیلی دوستم داره فقطم به خاطر تو هست که تمام عوامل مثل پازل کنار هم چیده می شن تا آبروی تو همیشه بهتره از همیشه حفظ شود ... بابایی دعا کن برایم دعا کن که اون کسی که لیاقت  دختر تو را دارد پیدا بشه ... نمی گم که من آدم خوبی هستم ولی آدم خوبی می خوام


  

سلام بابایی

فردا اولین شب سالت هست

روز وفات امام جواد الئمه علیه السلام

چه روزی خوبیه برای گرفتن مراسمت ... کی فکرشو می کرد دختر عزیز دوردانه ات یک سال بتونه دوریت را تحمل کنه کسی که هر ماه 21 که می رسه می گه بابای من 21 اذر رفت ... و یادت می کنه ... این موقع ها که بود حالت خیلی بد بود همش می خوردی زمین ... بلندت می کردم و غصه می خوردم... و تنها کاری که می تونستم برات کنم دستت می گرفتم و بلندت می کردم ... بابایی یک ساله که صداتون نشنیدم .... دلم برای خندهات تنگ شده ... بابا باید تو الان می بودی و برای آینده دخترت برنامه ریزی می کردی ک.... بابا فردا امام رضا هم صاحب عزاست .... من هم باید از مهمانهایت پزیرایی کنم ... بابا چرا جوابم نمی دیدی.... از همیشه بیشتر خسته ام ... نه برای کارهای مراسمت ... برای دوریت ای بابای خوبم... بابا من چطور تونستم دوریت را تحمل کنم... کاشکی الان ازدر اتاقم می امدی تو بهم می گفتی .. دخترم هنوز نخوابیدی .... بخواب دیره .. نماز صبح خواب می مونی....


  

نزدیک نماز صبح بود

یک جوون بسیار زیبا با ابروانی پهن مشکی و چشمانی که گویی هزاران حرف با تو داشت به من نگاه می کرد گویی می شناختمش نمی دانم از کجا ولی اون منو می شناخت و جالب تر اینکه عمامه ای مشکی بر سر داشت و نشانه آن بود که سید هست و خیلی اتفاقات دیگه که الان یادم نمی یاد فقط  فهمیدم که اسمش مدنی بود بعد که از خواب پاشدم گفتم کسی به نام مدنی می شناسید

همه گفتن شهید مدنی شهید محراب تازه اونجا فهمیدم که سید هم بوده

سید قربون اون چشمات برم چکار کردی با دل من از اون موقع همش چشم و دلم دنبال اسمت هر جا و هر کی که اسمتو می بره گوشام تیز می شه ...یک بار یک جایی شنیدم که خون عالم از شهید بالاتر چون عالم شهید  تربیت می کنه ...خوشا به حال تو که هم عالم بودی و هم شهید ....

از نامت پرسیدم گفتند اسد الله ... گفتم ساکن کجا بودی گفتن ساکن آذر شهر بودی .می دانی سید بزرگوار روز که تو رفتی دقیقا 30/6/1360 بوده دقیقا من 14 روز بعد از آن تاریخ به دنیا آمده ام ..تو اینترنت سرچ کردم تا بشناسمت خیلی چیزها ازت دیدم از فعالیتت از همت عالی که داشتی ...چرا تو را شهید کردن و از همه مهمتر تو چرا من را انتخاب کردی ...از اون شب از خودم سوال می کنم چرا به سراغم امدی ....نمی دانم ولی مطمئن هستم سری در این کار نهفته که به سراغم امدی و الا من آدمی نیستم که چنین لیاقتی داشته باشم

ای سید می دانی چی دلم می خواهد دلم میخواهد چشمان مولایم را ببینم دلم لک زده برای اون چشمان زیبا ...می دانی ..اگر کسی به آغوش مولایمان دعوت شود چه حس خوبی دارد ...حس کودک به پدر رسیده و من برای اون روز لحظه شماری می کنم که به دامانش دعوت شوم می دانم گنه کار تر از آن هستم که چنین آرزویی کنم ولی مگر من چه کمتر از یتیمان کوفه دارم ... من هم دست نوازش مولایم را می خواهم ... منم دوست دارم مولیم بهم سر بزند ... ای دل آرام بگیر ... می دانم سخت است دوری ... می دانی ... همه دختران فامیلی خدارو شکر می کنن که جای من نباشن .... می دانی چرا ؟ چرا که آنها سایه پدر بالای سره آنهاست ... آنها پدری دارن که همه جور مواظبشان است .. کسی دارن که دلش برایش شور می زند ... دلش شور آینده اش را می زند ... هر خواستگاری برایشان می آید خیالشان راحت است که پدری دارن که نمی گذارد دست نااهلی با آنها برسد

می خواهم به آنها بگویم من هم پدر دارم  پدری دارم که ازهمه پدران عالم دلسوز تر است

 

سید قرار نبود بیایی دل مارو هوایی کنی بری.....سیدجان

 

بابایی دوست دارم خیلی

بی وفا نمی یایی به خوابم

 

دلم تنگ اون چشمان زیبایت شده

 

شهید مدنی
  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ