من 86 بابای خوبم از دست دادم .
من و بابا خیلی همدیگر دوست داشتیم .
من تو این وبلاگ تمام حرفهایی که با بابام دارم می زنم ،شاید بعضی حرفها رو هیچ وقت روم نمی شد، باهاش بزنم ولی الان و اینجا می زنم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 54338
کل یادداشتها ها : 38
سلام بر بابای خوب خوشگل خودم خوبی مهربونم خوبی خوشی سلامتی ... ما هم خوبی ... همه چی خوب و خوش هست و چیزی که هیچ وقت خوب و خوش نمی شه نبودن با بابای خوبی مثل شماست مهربونم و عزیزم ... تو این یک هفته که گذشت اتفاقات خیلی خوبی برام افتاد و خیلی بهم خوش گذشت و خاطرات خیلی قشنگی برام به جای موند و جای تو خیلی خالی بود ، بابا جون ... هفته پیش من یک کلام به میم گفتم که دلم می خواد شبه جمعه برم مشهد چون مامان با خواهر جون و همسرش می خوان دوشنبه برن مشهد من هم دوست دارم که یک دو روزی با اونها باشم... اون هم روز یکشنبه اومد دمه شرکت برام یک بلیت هواپیما گرفته بود برای شبه جمعه که من هم برم مشهد خیلی خوشحال شده بودم و براش خیلی دعاش کردم و بابا تو هم براش خیلی براش دعا کن اون هم خیلی گرفتار زندگی اذیتش می کنه و من هم شدم براش غوز بالا غوز .. و خیلی اذیتش می کنم و همش بهش فشار می یارم و اون هم بهم هیچی نمی گه... بنده خدا این ماه پول دانشگاهم حساب کرد و واقعا شرمنده کرد منو .. چون واقعا این ترم بهم خیلی فشار اومده بود چون انتقالی گرفتم و پول انتقالی هم شده یک معضلی برام .. به مامان هیچی نگفتم که میم پول دانشگاهم حساب کرده فقط می دونه که پول بلیط مشهد حساب کرده ... چکار کنم ؟ بابایی ... واقعا موندم تو کار خدا... که میم از کجابرای من رسوند و این همه کمک می کنه.. بعبضی وقتها از خدا می خوام که شر منو از سرش کم کنه تا اون بهتر به زندگیش برسه ... چه می دونم که چه حکمتی هست که همه مشکلات منو میم حل می کنه... خدا زندگیش و سرو سامون بده... خلاصه بابایی داشتم برات می گفتم... سره راه که سوارتاکسی بودم داشتم می رفتم فرودگاه ماشینی که سوار بودم تصادف کرد و من صورتم خورد به صندلی جلو ... چیزی نشد بابایی دلشت شور نزه فقط اینکه یکمی لب خون اومد و لبم باد کرد خلاصه قیافه ام دیدنی شده بود .. خلاصه اینقدر راننده ناراحت شده بنده خدا خودشم خیلی خسارت دید ... خلاصه به سلامتی سوار هواپیما شدم خیلی تاخیر نداشت سر ساعت 12 شب رسیدم حرم آقا علی بن موسی رضا ... بابا نمی دونی چه صفایی داشت ... وقتی تو حیات حرم ایستاده بودم ... از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ... فقط ایستاده بودم و به گند و بارگاه حضرت نگاه می کردم و همین طور اشکهای شوقم جاری بود ... دلم می خواست اینقدر لحظات دیر بگذره ... و من بتونم بیشتر استفاده کنم از اینکه پیش مولایم هستم ... بابا همه جا رو اروم اهسته قدم بر م داشتم تا قدم های لحظه لحظه کیف بودن رو حس کنند ... رفتم تو حرم سرم گذاشتم روی دیوار حرم ... انگار ارامش دنیا رو بهم داده بودن مثل اینکه تو اغوش حضرت بودم و دست نوازش حس می کردم و چه لذتی داشت ... نفس ها موعمیق می کشیم تا ریه هام پر بشه از هوای حرم ... بابایی خیلی بهم خوش گذشت ... خیلی دلم گرفته بود از همه چی از کارهای داداشی ... از اینکه با من هم سفر نشه ... گفت نمی یاد ... دلم شکسته بود ولی خدا شاهده حتی یک ذره هم دلم نمی خواد براش اتفاق بدی بیفته ... تا ساعت 5 و 34 دقیقه تو حرم بودم و حدود 6 وخورده ای رسیدم به جایی که مامان بود ، اولش قرار بود تا روز شنبه اونجا بمونیم ولی صاحب خونه گفته بود که من می خوام بیام ...ما هم وسائلمون جمع کردیم و راه بیفتیم تهران و مشهد من تموم شد با اینکه دلم نمی خواست برگردم ... از اقا تشکر کردم که همین چند ساعت اجازه داد که از عمرمو پیش بگذرونم و این حداقل این چند ساعت از عمرم برام خیلی قشنگ رقم زد... سره راه از جاده شمال رد شدیم ... خیلی قشنگ بود ... و خیلی با صفا ... همون جوری که تو دوست د اشتی ... شب رفتیم ناهار خوران خوابیدیم چادر زدیم کنار امام زاده ای تو روستای زیارت بود ... وای این قدر هوا خوب بود ... خلاصه ناهار هم رفتیم پارک جنگلی نور ... اینقدر با صفا بود ... نون یک عکس های قشنگی از من انداخت .. یک جایی من روی یک تنه درخت نشستم ... وای بابایی خیلی خوب بود شوهر نون خیلی سعی کرد که به من خوش بگذره ... می گفت همه این جاها رو برای من می خواد بره ... می دونست که من خیلی از باغ و جنگ خوشم می یاد... شنبه ساعت 9 شب رسیدیم خونه... خب بابایی این همه از سفر من .. راستی یادت که نرفته ... چهار شنبه تولد منه... 14 مهر ... یادت هست که چند ساله می شم ... خلاصه من از هر کی توقع نداشته باشم از تو توقع دارم اون د فعه هم که رفتم مشهد 5 روز دیگش تولد تو بود و این دفعه هم که رفتم مشهد 5 روزه دیگش تولد من بود ... خیلی جالبه مگه نه... بابا من از دعای خیرت فراموش نکنی ها دوست دارم یاعلی